دل آرام



اومدیم کاشان، و تحویل سال خونه ی مادربزرگم بودیم. چهار سال بود خونه ی مادرشوهر بودیم سال تحویل و خیلی دلم میخواست با خانواده ی خودم باشم. امسال خودم رو به همسر و مادرش و باباش ترجیح دادم. مهربونی هم اندازه داره. خودمم دل دارم. 

جاتون خالی خیلی خوش گذشت. چون ما بودیم مادربزرگم دایی و خاله ام رو هم گفت برا شام بیان. 

البته تا سال تحویل دایی و بچه‌ها موندن و چه قدر فضا شاد بود. لذت بردم از شادی دختر دایی و پسر دایی ام و بازی که تا سال تحویل با هیجان انجام می دادن، جو خونه ی مامان بزرگم خیلی شاده، خونه ی خودمونم همین طور، ولی تو خونه ی مادرشوهر متاسفانه، همیشه همه زانوی غم بغل کردن، آدم دپرس میشه، این من و جاری هستیم که این چند سال سعی کردیم جو شادی بیاریم تو خونه شون. هر سال برا همه عیدی میخریدم، کادو می کردم سر سفره هفت سین بهشون میدادم، میرفتیم صبح بازار کم و کسری سفره هفت سین رو میخریدیم، همسر وایمیساد خونه شون رو تمیز می کرد، ولی خوب پارسال عید یه جنگ راه انداخت با جاری تو ششم عید، بعدشم تیشه برداشتن برا قطع کردن زندگی من. 

امسال امیدوارم همسرم درایت بیشتری به خرج بده و نذاره کسی تو زندگی مون دخالت کنه و بفهمه خواهر و مادرش نسخه های طلاق براش میپیچن نه سعادت. 

امیدوارم خدا سرگرمشون کنه دست از سر ما بردارن.


پیشاپیش سال نوتون مبارک.

امیدوارم امسال با تندرستی و موفقیت برای همه همراه باشه و کمی اوضاع مردم کشورم بهتر بشه و این تنش های موجود حل بشه.

از خدا می خوام به همه مون کمک کنه شرایط بهتری ایجاد کنیم برای خودمون و جامعه مون.

از خدا می خوام کمکمون کنه آدمهای بهتری بشیم، کمتر قضاوت کنیم آدما رو از رو دو تا کلمه حرف، انگ زن سالار نچسبونیم به هر کسی دنبال آرامش بود، سرمون رو از تو زندگی بقیه بکشیم بیرون درگیر حل مشکلات خودمون بشیم، و کلا رشد کنیم نسبت به قبل.

از خدا می خوام قبل از تحویل سال یه دلخوشی بده به همه ی اونایی که تو بیمارستانها مریض دارن. هر روز آدمایی رو می بینم که برا عزیزانشون که تو آی سی یو و سی سی یو دارن بین زمین و آسمون دست و پا می زنن، گریه می کنن، و همیشه نزدیک عید دیدن این آدما غصه دارم می کنه. خدایا شفا براشون قرار بده. بهشون آرامش بده.

خدایا به همه آرامش بده، به ما هم آرامش بده. 



هر کاریش کردم نتونستم بچرخونمش. خیلی وقته بارگزاری عکس انجام ندادم یادم رفته. الانم فرصت ندارم. 

امیدوارم به دردتون بخوره. هزینه تعویض کابینت و کاشی و دردسرش واقعا زیاده و به نظرم بهترین راه حل و ارزونترین راه حل همین برچسبهاست.

حالا مامان هم احتمالا برا کف سرویسهاشون بخرن و نصب کنن اگه اونا هم نصب کردن عکس می ذارم تو اینستاگرام. 

فعلا عکس بهتر ندارم. چون اداره ام و عازم سفر خواهم بود. بعدا ایشالا یه عکس خوب می ذارم. این عکس رو حین تمیز کردن کاشی ها و چسبوندنشون گرفتم. تمیز و مرتب نیست.


محدثه یه حرف جالبی زد. اینکه برا عروسی که شاغله حداقل دو تا بسته سبزی یا لوبیا سبزی چیزی بیارن.

توقعی ندارم بابت این چیزا اوایل یه چیزایی می دادن. خیلی کم ولی همونم می دادن. ولی الان دو ساله من بچه دار شدم و می دونن سرم شلوغ شده، هیچی نمی دن. با اینکه می دونن پسرشون غذای محلی دوست داره و می دونن من بلدم بپزم. بازم توقعی ندارم. اهمیتی نداره برام. خودم سبزی شمالی می خرم از زرخنی اینستاگرام. 

رفتارشون نشون میده که آدمهای نرمالی نیستن و علاقه ای به اینکه پسرشون با زنش و زندگیش خوش باشه ندارن. می خوان پسرشون سمت خودشون باشه و با زندگیش خوش نباشه. و همه ی کاراشون برای اینه که همسرم با من نباشه. سبزی شمالی نمیدن بهمون که همسرم وقتی میره شمال له له غذای شمالی بزنه! و به خاطر غذا بدو بدو بره خونه شون. پشت سرم حرف می زنن و توطئه می کنن که همسرم سرد بشه بهم و ولم کنه. از گرمای زندگی من بدشون میاد. خودخواهی کورشون کرده و اینقدر حماقت دارن که نمی فهمن هفتاد سالشونه و نهایتا ده سال دیگه زنده اند و وقتی مردن پسرشون با یه زندگی از هم پاشیده که زنش رو ازش دور کردن و بچه اش رو هم همین طور، چه طوری سی چهل سال زندگی کنه. 

مادر و پدری که بچه اش رو دوست داره واقعا و از ته دل، برای بقای زندگی مشترک بچه اش و شادی زندگی اش تلاش می کنه و اجازه نمیده اختلافی بین بچه اش و همسرش روی بده و اگه اختلافی داشتن میاد میگه، پسرم، دخترم، همسرت خوبه. تو دقت کن. کار بدی نکرده. و سعی می کنه بینشون رو جوش بده. نه اینکه هی بیای پشت سر طرف حرف بزنی که سرد کنی دو طرف رو؟ 

واگذارشون کردم به خدا. و اعتقاد دارم دنیا اینطوریه که از هر دستی بدی از همون دست می گیری. منم بدی داشتم مثل همه ی آدمای دیگه. ولی تمام این مدت سعی کردم گذشت کنم و خوبی کنم بهشون. وقتی بهم بدی کردن بهشون خوبی کردم و حدود چهار و سال و نیم ادامه دادم. وقتی دیدم در حال پاشیدن زندگی ام هستن، و رو خط قرمز من پا گذاشتن، تحمل نکردم. از خدا می خوام به حق فاطمه کمکم کنه و خودش فتنه هاشون رو به خودشون برگردونه.


من لباس پوشیدم، دخترم اومد دنبالم تو اتاق، گفت چرا لباس پوشیدی، گفتم دارم میرم بیرون، گفت، لباس منم بپوشون بریم. لباس پوشوندم، تمام وسایلم جمع کرده بودم، چند دقیقه هی اصرار کرد بریم بیرون، من نگهش داشتم شامشون تموم بشه. بیشتر نتونستم نگهش دارم که کلا سفره رو جمع کنن. به زور من رو کشوند بیرون، تا ما رو دیدن لباس پوشیده، ترسیدن. کلا به نجابت و خانمی و سکوتم مطمئن بودن. گفتن، کجا. گفتم، ما نمی مونیم. ممنون. دختره سلیطه گفت، برارم داره شام میخوره، کجا. چرا نیومدی شام بخوری.

چشماشم درونده بود، دست به کمر، طلبکار، 

گفتم، من احتیاجی به شام شما ندارم. جنابعالی غلط کردی اومدی خواستگاری اگه کلفت میخواستی. اومدی میگفتی کلفت میخوام، راهنمایی میکردم بری دهاتتون، کلفت بگیری، ماهی یک و نیمم حقوقش بدی نه که کلفت بگیری ماهی سه تومن حقوق بگیره بیاره. 

حالا وسط حرفام هی زر می زد. تو فلانی تو بهمان. تو اسلام گفتن نماز بخونید و خواهرشوهر جز بدید، راه ندید تو خونه تون و .

مهمل میبافت. 

چند بار گفتم، ساکت. بسه، پنج ساله حرف زیاد زدی، فحش دادی، سکوت کردم. حرف نزن. ساکت. 

هی مامانش و باباش گفتن، فاطمه ساکت، نگو، گفتم چرا نگم. اگه میزدید تو دهنش الان نمی گفتم، نزدید، لازمه من بگم. چه قدر تحمل کنم، چرا من پنج سال عذاب بکشم، شما من رو اذیت کنید، سکوت کنم، بعدشم بشینین پشت سرم حرف بزنید؟

به زور من رو بردی خونه ات، خواهرم اومده، ناهار و شام درست کرده، اومدی چپیدی تو اتاق بعدش میگی من خسته شدم از دست خانواده ات، تو که تحمل مهمون نداری، تو که بلد نیستی مهمون داری، غلط میکنی کسی دعوت می کنی. میخوای منت بذاری غلط میکنی محبت میکنی. 

گفت، من کلفتی کردم برات. 

گفتم، کی؟ هر روز از صبح تا شب سر کار بودی، ساعت نه میرسیدی، شام و آبمیوه ات آماده، کباب آماده، خونه ات تمیز، چه کلفتی کردی؟

دعوت نمی کردی. مامان و بابای من چه هیزم تری بهت فروخته بودن که گفتی چرا میان. مامان من از صبح میومد کارا رو می کرد، بد کرد؟

وسطش هی زر خودش رو میزد. داداشت پشت سرت فلان گفته. زبونت شش متره. شما فلان زاده ها فلانید، 

داداشم قلب درد گرفته از دستت، اینو که گفت، خندیدم، گفتم، آخی، آخی، طفلکی. 

بعدش گفت طلاق داداشم رو میگیرم ازت. 

داد زدم غلط میکنی. غلط میکنی. زندگی ما به تو ربطی نداره، آداب معاشرت بلدی مثلا؟ چرا تو همه چی فضولی میکنی؟ فضول به تو چه من چیکار می کنم، به تو چه تو خونه ی من چی هست چی نیست، فضول. 

یه دفعه هجوم آورد بزنه، منم به طرفش رفتم، دو تا محکم زدم سمت صورتش که اصلا متوجه نشدم خورد یا نه. نه لمس کردم نه دیدم. 

چندبار گفتن نگو، گفتم پنج ساله سکوت کردم، تحمل کردم، بسه. 

گفتم، جمع کن خودت رو، جمع کن. 

کم اورد، شروع کرد فحش دادن. هرچی فحش داد گفتم خودتی. کثافت خودتی، آشغال خودتی، عوضی خودتی، و

همسر داشت میمیرد. وسطش مامانش زد به گریه زاری، استاد تمارضه. همسر گفت، ببین مامانم رو گریه انداختی. گفتم اشکال نداره. یه ذره گریه کنه. هیچی نمیشه. این همه پنج سال من اذیت شدم، یه شب شما اذیت بشید. 

باباش اواخر اومد گفت، نه دیگه این زندگی، زندگی نیست، طلاق بگیرید، گفتم، ما جدا نمیشیم، همدیگه رو دوست داریم. به کسی ربطی نداره. شماها اذیت می کنید. من و همسر مشکل نداریم. 

این وسط همسر تند تند لباس می پوشید، ساکها رو میورد دم در، هی می گفت نگو. 

سوار ماشین باباش شدم بریم خونه ی خواهرش، باباش می گفت، چرا این طوری کردی، دلت خنک شد؟ همه رو ناراحت کردی، گفتم اشکال نداره، ناراحت بشید. پنج ساله من ناراحتم، من گریه می کنم، اذیتم می کنید بعدشم جلسه می ذارید پشت سرم حرف میزنید من که سکوت کردم میشم وحشی و بد و بی ادب، مریم میشه مهربون و خوب و طفلک. 

چند بار گفت، منم تکرار کردم، فقط من بسوزم؟ فقط کن ناراحت باشم؟ فقط من اذیت بشم؟

گفتم مریم از همون اول نقشه کشیده بود من رو بد کنه ما طلاق بگیریم، برگرده با داداشش زندگی کنه. (پارسال همین حرف رو به باباش زدم. گفت تو گذشت کن. خوب باش!) 

نکته ی مهم این بود که پنج ساله میگم این سلیطه حس می کرده همسر من شوهرشه و به جز رابطه ی . تمام کارای یه همسر رو داداشش انجام میداده. و من می گفتم ایشون از من بدش میاد، میخواد ما طلاق بگیریم، جمیعا می گفتن، نه، تو رو دوست داره!!!

وقتی گفت، از اول من مخالف ازدواجتون بودم، به همه گفتم، الانم طلاق داداشم رو میگیرم ازت، ،، یعنی تیر خلاص رو خودش به خودش زد.

بعد از اون فحاشی شروع شد. 


دلم برا پدرشوهر و مادرشوهر سوخت، ولی حقشون بود. واقعا من پنج سال له شدم و گفتم اذیت میشم و ازش طرفداری کردن، نصیحت کردن من رو و گفتن تقصیر توئه، دختر ما با محبته، تو بدی. همین دو هفته قبل عید، مادرش زنگ زد به مامانم گفت دخترت رو نصیحت کن. با دختر من صمیمی بشه!!! 

کلی هم بد و بیراه گفت راجع به اعتقادات من و مذهبی بودنم رو مسخره کرد. 

واقعیت اینه که کاملا یادم نیست دیگه چی گفتم، فقط وقتی شروع کرد به فحاشی فهمیدم شکست بدی خورده. یهو  نقاب مهربونی و خوبی اش رو کنار گذاشت. دستش برای همه رو شد. 

عملا کل خانواده اش رو به کثافت کشوند با این جملاتش.


همسر حالش بد بود. ولی تا دو سه کوچه اون ورتر رفتیم و رسیدیم خونه ی خواهر بزرگه، اصلا عصبی نبود. من گفتم بریم تو ماشین، داد و بیداد می کنه، انگار نه انگار دعوای سختی داشتیم، حتی میتونم بگم خوشحال بود!!! 

من اینقدر فشارم پایین و حالم بد بود، داشتم یخ میزدم، تا صبح هم زیر پتو لرزیدم، گرم نشدم، خواب هم نداشتم، جفتمون بیدار بودیم. 

ولی حقیقتا فرداش همسر شنگول بود به جای خوشحال. خیلی تعجب کردم. 

ده جا عید دیدنی رفتیم. کلی خندیدیم، خوش گذروندیم. همسر لحظه به لحظه خوشحال تر و شنگول تر میشد! حسم این بود که توان نداشته به خانواده اش بگه، غیر منطقی حرف می زنید. الان بهانه داره. یا حداقل حرفای خواهره رو آتو گرفته و از زبون من کلی حرف زده. 

حماقت خودشون که فکر کردن میتونن با اعمال فشار روی من، میتونن کارشون رو پیش ببرن، و منم گاوم، یا آتو دارم دستشون یا هرچی، هی فشار رو بیشتر می کردن. 

عملا چهار نفر به یه نفر کرده بودن. ولی کم نیوردم. 

یه قطره اشک هم نریختم. جای اشک نبود. یه بار باید طومارشون رو می پیچیدم. 

فردا تا شب ننه رو ندید، شب رفتیم ماشین باباش رو بگیریم بریم عید دیدنی، باباش اومد دست داد، مامانش یه سلام کرد رفت پسرش رو ماچ کرد. فردا شبش دایی اش اونجا بود، همسر گفت بیا ببینیمشون. رفتیم، مامانش عینهو موش شده بود. همیشه من رو جر می داد. 

هنوز نتایج معلوم نیست در مورد سلیطه خانم، و مادر و پدر، همسر ولی خوشحاله! 






با همکارم م کردم، گفت: ومی نداره هیچ حرفی بزنی. خودشون حساب کار دستشون اومده احتمالا. و اگه با این دعوا حساب دستشون نیومده، جور دیگه هم دستشون نمیاد. یه جراحی عمیق بزرگ کردی، و ان شاا. دیگه جرات نمی کنن حرفی بزنن. و کاری بکنن. 

امیدوارم.

مردم مدلشون اینه انگار که هر چی سکوت کنی و خانمی و جواب ندی، بیشتر حرف می زنن و اذیت می کنن. 



از وقتی سیل پلدختر رو گرفته، هی به دخترم نگاه می کنم، غصه میخورم. امروز صبح خوندم شیرخشک نان1 لازم دارن، بغض کردم، بغضم ترکید، بی صدا سر سفره صبحانه، گریه کردم، بچه‌ها اذیت میشن، زنهای باردار، زنهای شیرده. اون بچه ای که تازه حریره بادوم میخورده، یهو خورده به سیل، چی میخوره یعنی؟ زن حامله با اون ویارش چی میخوره، روحیه اش چه طوریه. همسرش چه طوریه، گاو و گوسفند داشتن که الان ندارن یا کشاورزی، هزار تا فکر میاد و میره. 

خدایا خودت رحم کن. 


امروز حالم خیلی بهتره، البته خسته ام. 

امیدوارم بهتر بشم. 

.

خانم خانما امروز فرمودن نمیخوام پوشک بشم. البته از مهرماه کهنه میذارم، پوشک نمی کنم. یه تبدیل توالت فرنگی هم گرفتم،(خودم و مامانم از توالت فرنگی استفاده می کنیم، چند وقته میگه، منم رو توالت فرنگی جیش کنم) دو روزه هی میره نیم ساعت رو توالت فرنگی میشینه. خودش رو میشوره. 

فکر کنم ماجرای عادت به توالت رفتن رو باید شروع کنیم! 


همسر کلا عوض شده. انگار از حرفایی که خواهرش زده در مورد من و خانواده ام با خوبی کردن به خانواده ام می خواد معذرت بخواد. خیلی مهربون تر شده و کلا عوض شده. امیدوارم این موضوع طولانی باشه. 

.

از اینکه دیگه زنگی از طرف خانواده اش زده نشده و اذیتی نکردن جدیدا، به نظرم حسابی ماستشون کیسه شده و فهمیدن دیگه نمی تونن با جنجال اذیت کنن. از اینها بعید بود به مامانم زنگ نزنن. ولی همین که زنگ نزدن یعنی نقطه ی قابل دفاعی دیگه براشون نذاشته دختره. 

فقط دلم می خواد یه حالگیری اساسی از این دختره جلوی خانواده ی خودم در صورت برخورد احتمالی انجام بدم بفهمه نمی تونه پشت سر به خانواده ام فحش بده و جلوی روشون هی خوش رقصی بکنه و خودش رو لوس کنه.

.

شوهر خواهرشوهر بزرگه سرطان معده گرفته. شوهر خواهرشوهر کوچیکه هم شش هفت سال پیش سرطان معده گرفته بود. مادرش حقش نیست بشنوه که دختراش سرخورن و شوهرکش؟ همسر من هیچی اش نیست میگن تو بچه مون رو مریض کردی. خودشون فکر نمی کنن چیکار کردن پسرای مردم سرطانی شدن؟


پست قبلی انگار خوب نتونستم منظورم رو منتقل کنم. 

اون موقع که مجرد بودم هر کسی بهم می گفت چرا ازدواج نمی کنی، می گفتم اگه مورد خوب پیدا بشه ازدواج می کنم وگرنه یه مجردی خوب بهتر از یه متاهلی بده. 

الانم اعتقادم همینه. 

برام خیلی عجیب بود که خواهرشوهرم اینقدر بابت ازدواج دیگران ناراحت میشه و حسودی می کنه و خودش رو سرکوب می کنه که این سرکوب کردن باعث خیلی از عقده ها و رفتارای عجیبش میشه. 

این رفتارش هم دلیل های زیادی داره. فرهنگشون متاسفانه طوریه که زن رو با شوهرش جدی میگیره. شما اوایل برخورد و حتی سال اول متوجه نمیشی و دقیقا فکر می کنی زنهای خودساخته ای هستن و متکی به مرد نیستن. ولی عمق ماجرا اینه که از بچگی بهشون القا شده که باید یه مرد باشه و زنها توانایی ندارن کاراشون رو بکنن. تا جایی که خواهرشوهر پنجاه ساله ی من سال اول ازدواجمون به همسر زنگ زده بود بیا شمال برا من حساب بانکی باز کن. این خانم لیسانسه است، کارمنده! و همسر و فرزند هم داره ولی انگار آیه از آسمون اومده که داداشش باید براش حساب بازکنه. از عابر بانک بلد نبود استفاده کنه. همه اش هم می گفت: یه مرد همیشه باید دنبال آدم باشه.

دقیقا برعکس خانواده ی ما که خیلی به وابستگی اعتقادی ندارن. 

من دقیقا 18 سالگی مستقل شدم. خودم می رفتم کلاس کنکور و خودمم برمی گشتم. بعدشم می رفتم دانشگاه و برمی گشتم. بعد هم کارمند شدم. هیچ وقت هم نگفتم بابا برام حساب باز کن! و . تازه کارای بانکی خانواده رو من با اینترنت انجام می دادم اون موقعی که اصلا کسی نمی دونست اینترنت بانک چیه. خلاصه یا خودشون رو لوس می کنن یا واقعا نمی فهمن و بلد نیستن. یا هر دو گزینه است. 

از اون موقع که اینا رو دیدم از این خانواده خیلی حساس شدم رو این موضوع که راجع به ازدواج و خوشبخت شدن و شوهر نباید به دخترا حرفی زد. یه پیش زمینه ای ایجاد میشه که خوب نیست. ما تو خانواده مون هیچ وقت بابا و مامانم نمی گفتن ایشالا عروس بشی. خوشبخت بشی. می گفتن ایشالا درس بخونی موفق بشی تو زندگیت. 


پنج ساله ما جایی میخوایم بریم، مادرش بدو بدو میره بغل پسرش میشینه، میگه، من مادرشم باید بشینم بغل پسرم. 

این دفعه بالاخره بعد از پنج سال فهمیدن پسرشون ازدواج کرده زن داره. داشتیم می رفتیم بیرون، مادرش گفت، دل آرام بیا جلو پیش فلانی بشین! 

دقیقا پنج ساله به همسر میگم، خانواده ات نمیدونن تو زن داری، اگه می دونستن هر پنجشنبه جمعه هر تعطیلی صدات نمی کردن تنها بری اونجا. 

خوشحالم فهمیدن بالاخره. 


دیشب دخترم میگه: مامان جیش داشتی به من بگو. زود دوتایی بریم جیش کنیم. باشه؟ یادت نره ها.

گفتم: چشم. الان بریم دوتایی جیش کنیم؟

رفتیم. ایشون بیشتر از من کار داشت! 

یه مامان تمام عیاره. غذا میده بخورم. توالت من رو می بره. می خوابونه. ناز می کنه. بوس می کنه. حیف که نصف روز سر کارم. نمی تونم از بودن باهاش لذت ببرم. 


چراغ خاموش، علی رغم میل باطنی ام، (چون وسط عملیات پوشک گرفتن بودم)، دیدم دل همسر تنگ شده(عید رفتیم شمال اصلا مادرش رو ندید، سر جمع یه ساعتم ندیده بودش)، خلاصه با اکراه رفتیم شمال. 

استرس هم داشتم. در حدی که قلبم از حلقم داشت بیرون میومد، می گفتم الان بریم دوباره مثل روال پنج سال گذشته، مسخره بازی رو شروع می کنن. دیگه هم حوصله حرف زدن ندارم چه برسه به مقابل به مثل. 

به چند نفر سپردم دعام کنن و راه افتادیم. 

پدرشوهر هم استرس داشت! خواهرشوهر کوچیکه اونجا بود با مادرشوهرش و خاله ی همسر. همه چی خوب بود. منم باهاشون گرم گرفتم. شام خوردیم خوابیدیم. 

شده بودن همون ادمای نوروز 93! حتی از اون موقع هم بهتر. 

خیلی از جوسازی هایی که دختره علیهم کرده بود، تو اون حرفا، حل شد و من جواب دادم. و در واقع پنج سال تنها میرفتن قاضی و حکم می دادن، الان دادگاه با اینکه نابرابر بود و چهار نفر به یه نفر، ولی از قیافه مادر و پدر همسرم مشخص بود اواخر حرفا کاملا جاخورده بودن از حرفای دختره و جوابای من. 

مشاوره که رفته بودم، گفت، برخلاف تصور تو، خانمی کردن برا بعضی آدمها جواب مطلوب نمیده. چرا بهت توهین میشه و سکوت می کنی. اینا پیش خودشون فکر کردن لابد تو عیبی داری، یا خانواده ی بهتر از این گیرت نمیومده یا اینکه هیچ کس پشتت نیست اگه بحثی پیش بیاد و خانواده ات رهات می کنن، یا اینکه به هر قیمتی حاضری زندگی رو ادامه بدی و هر چه قدر فشار بیارن هیچی نمیگی، چون از اول تو و مادر و پدرت رو بررسی کردن و متوجه شدن تو و خانواده ات آروم هستید، و اهل سازش، از نجابت شماها هی سواستفاده کردن و جلو اومدن و الان رسیدن به این که کلا پسرشون به اونا خدمت رسانی کنه، و خانواده ی تو، تو و بچه رو حمایت کنن، کم کم هم که رابطه ی شما کمرنگ شد، کار رو تموم کنن.

گفت، یه بار بنشونشون سر جاشون، تموم میشه. 

به نظرم تموم شده. 


برنامه ام این بود که بعد از عید برم آزمایش و دکتر برا دومی اقدام کنم. 

سه شنبه صبح میخواستم برم آزمایش، آنفولانزا گرفتم. حالا هفته ی دیگه ایشالا برم آزمایش، بعد با جوابش برم دکتر ن و کم و کسری های بدنم رو جبران کنم. اواخر تابستون ایشالا اقدام کنم. 

.

با توجه به کسری بودجه مون برا تعویض خونه، یه وام دیگه میخوایم بگیریم، که بتونیم زودتر جمع و جور کنیم و خونه بخریم. یه فکرایی دارم و اگه خوب پیش بره بعد از یه دوره سختی و فشار مالی، امیدوارم بتونیم خونه بزرگتر بخریم. 


یه نموره آنفولانزا گرفتم. دیروز خونه خوابیدم. امروز اومدم سر کار و حالم بده.

آدمی که به یه آنفولانزا می ترکه و می پاشه از هم برای چی جلوی خدا قد علم می کنه و ادعاش میشه؟ دقت کردید ما چه قدر ضعیفیم و هیچ معلوم نیست تا ثانیه ی بعدی هستیم یا نه؟ پس چرا نمی ذاریم آدما از همسرشون و بچه شون و زندگی شون لذت ببرن؟ چون خودمون تحت فشاریم بقیه هم باید اذیت بشن؟ چون خودمون اول ازدواجمون تحت فشار بودیم باید همه رو ج و بدیم؟ 

.

مامان دیشب کله پاچه گذاشت برا امروز صبح. و گفت که صبح به همسر بگو بچه رو میاره بیاد بالا کله پاچه بخوره بره. همسر صبح شنگول منگول زنگ زده که جات خالی خیلی چسبید. مامان گفت بیا بالا صبحانه بخور و برو. الان خوردم دارم میرم سر کار. 

این یه نمونه از محبتهای مامان و بابامه که هیچ وقت هم لیستش نمی کنن و همیشه فکر می کنن داماد و عروس هم جزئی از خانواده هستن و حتی پسر و دخترمون هستن. همونقدر که پسرم برام عزیزه، دامادمم عزیزه و محترم. 


چیدمان اتاق رو که عوض کردم،  هم جانماز و چادرم رو بردم تو اتاق، هم قرآن رو گذاشتم رو میز توالت، یه حس خوب داده به اتاق. 

.

عادت قدیمم این بود که بعد از نماز قرآن باز می کردم میخوندم، مدتی که دخترم کوچیک بود نمازم به زور میخوندم، باز الان میذاره دو سه آیه بخونم. خودش کلی پیشرفته. حالم خوب میشه.

.

امروز سوره انبیا اومد ایه 36، حال خوبی پیدا کردم. 

امیدوارم بتونم امسال روزه هام رو بگیرم. ماه رمضون عشقه. 


یه تیکه می خواستم دیشب بنویسم یادم رفت. یعنی وقت نشد. 

از پوشک گرفتن بچه اولش یه مرحله ی مهم داره. 

برا شما و بچه جابیفته که یک ساعت به یک ساعت تشریف ببرید دستشویی!

باور کنید خیلی مهمه. جالب اینه که من خودم خیلی فراموشم می شد. و بچه هم طبیعیه که مشغول بازیه و یادش میره. روزای اول بابت همین موضوع نشتی داشت بچه. روزای بعد خودم پیشرفت کردم که اونم پیشرفت کرد.

علاوه بر این مهارت گول زدن بچه و تراشیدن بهانه های جذاب هم خیلی تاثیر داره. یه حرفی باید بزنی که بچه رو بکشونی تو توالت. یه با بحث شکلات یا با بحث کشیدن لپ صندلی توالتش. یا با بحث آب بازی یا با بحث جیش مهربون بدو بیا دیگه. بالاخره به لطالف الحیل باید بکشونیش تو توالت که گاهی اوقات کار سختیه. 

در کل فکر می کنم تا آخر این هفته ما موفق میشیم. خیلی زود یاد گرفت باید بره توالت و خوب نگه می داره خودش رو. فقط بعد از خواب چون گرسنه است و قندش پایین، بدقلق میشه و بیشتر مواقع نشتی دادنش تو اون مواقع بعد از خواب اتفاق افتاده. یکی دو مورد هم تو بازیگوشی هاش و وسط جریان بازی.


یه خوبی از پوشک گرفتن بچه اینجاست که دیگه جمعه به جمعه کهنه ضدعفونی نمی کنم و هر روز چندتا کهنه نمی شورم! 


پرده هایی که خریدم رو هنوز مامان ندوخته. خیلی ذوقش رو دارم و دوست دارم زودتر نصب بشه. خودمم تمیز بلد نیستم بدوزم. برای همین ترجیح میدم مامان بدوزه. خدا کنه وقت کنه بدوزه زودتر. 

.

ماه رمضون داره میاد هم ذوق  دارم هم استرس. امیدوارم بتونم روزه هام رو بگیرم. 

.

همسر به گفته ی خودش از 9 سال پیش حس بویایی اش رو از دست داده. خواهرشم به عنوان یه پرستار، مثلا بردتش دکتر گوش و حلق و بینی. دکتره بهش کورتون داده، یه مدت طولانی مدام نسخه رو تکرار می کرده. دو سال پیش به اصرار من رفت دکتر گوش و حلق  و بینی و دکتر سی تی اسکن داد. اون موقع پشت گوش انداخت و انجام نداد. چند روز پیش دوباره شکایت داشت از سنگینی سر و مشکلات بینی اش. گفتم: سی تی اسکنت رو نرفتی. می خوای بدم دوباره بنویسن بری؟ 

خلاصه دادم نسخه رو نوشتن و سی تی وقت گرفتم و دیروزم فرستادمش گوش و حلق و بینی سی تی رو نشون داد. آندوسکوپی بینی کرد و دارو گرفت. گفتن یه عفونت مزمن داری و ترشح تو سینوسها که خیلی کهنه است. دارو بخور یک ماه دیگه اگه ببینیم خوب نشده جراحی کنیم و چرک رو خارج کنیم.

پیگیری درمان اینطوریه نه تجدید نسخه کورتون. من نمی دونم کدوم ابلهی تو این دوره زمونه کورتون نجویز می کنه که این دختره مدام دنبال کورتون زدن به این و اونه. این عفونت مزمنی که تو سینوس همسر مونده هم نتیجه ی دگزا زدن های بی حساب و کتاب این خانم در طول 5 سالیه که همسر باهاش زندگی می کرده. هر وقت همسر سرما می خورده می خوابوندتش و یه دگزا حواله اش می کرده. طبق گفته ی خودش : من وقت مریض داری نداشتم. کسی نبود از فلانی مراقبت کنه. یه دگزا سرماخوردگی رو خوب می کنه. 

اینم از این. امیدوارم همسر با داروها حل بشه مشکلش. البته جراحی سینوس هم با همون آندوسکوپ احتمالا انجام میشه. ولی خوب به هر حال درد داره. 

.

دختر شانم(خانم) حالش بهتره. خودمم خیلی بهترم. دیروز در آستانه ی انهدام بودم. دیشب دیگه رفتم تو تخت نفهمیدم کی خوابم برد. ساعت دو بیدار شدم دیدم شام شانما رو دست راستم خوابیده و تبش بالاست. درجه گذاشتم 37.5 بود ولی حالش بد بود. بردم صورتش رو شستم و استامینوفنش رو دادم و اومدیم خوابیدیم. باز دیدم گرمشه پنجره رو باز کردم تا آخر، خنک شد خوابید. صبح بدنش خنک بود. امیدوارم تب نکنه امروز.


ظهر برا ناهار می رفتم یه پسر مشهدی با لهجه ی شیرین مشهدی داشت مخ یه دختر رو می زد. 

پسره حدودا 20-22 سال دخترم همین حدود بود. ولی از نگاهی که دختره به پسره می کرد معلوم بود فوت آبه این مراحل مخ زنی رو و پسره خبره به نظر نمی رسید. بیست دقیقه قبلش هم موقع رفتنم به اتاقم دیده بودمشون. دانشجو بودن حالا یه پرستاری یا یه رشته علوم پزشکی. 

هر روز در سنین مختلف میشه این صحنه رو دید. و خیلی برام آشناست. از دانشجویان پزشکی تا رزیدنتها حتی! (حدود سنی 35-40)

آقایون اینطور مواقع تمام تلاششون رو می کنن که طرف جذب بشه. و چه قدر اون صحنه دیدنیه. دقت کردید؟ 

به نظرم خیلی جالبه تلاششون. یاد همسر خودم میفتم وقتی تلاش می کرد. 


فریزر رو برا ماه رمضون ساماندهی کردم. و بررسی کردم چی داریم چی نداریم. غیر از سبزی که تو همین هفته ی اول حتما تموم میشه، باقی مواد غذایی لازم برا ماه رمضون موجود خواهد بود الحمدالله. 

.

تو همین چند روز احتمالا عکس های تغییرات خونه مون رو می ذارم. پرده هام رو دیروز مامان آورد و نصب کردم. آشپزخونه ام یه حال خوبی شده. دلم ضعف میره براش. فقط مشکلش اینه که هنوز وقت نکردم باقی برچسب ها رو بچسبونم! اونا رو بچسبونم عالی میشه.

.

همسر جان رفته میز ناهارخوری خریده! خیلی خونه مون بزرگه هر دقیقه یه چیزی هم می خره میاره. البته اینو برده خونه ی مامانم گذاشته. چند وقت پیش هم میز جلو مبلی و عسلی گرفته اونا همچنان انباری خونه ی مامان مونده. 

.

چیدمان نوک خواهرشوهر ظاهرا موثر بوده. بعد از عیدی دیگه پیش جاری پشت سر من حرف نزده. مدام پشت سر من با جاری حرف می زد. همینم یه تحوله که تونسته جلوی زبونش رو بگیره. نمی دونم وقتی سال به دوازده ماه نه من رو می بینه نه تلفنی حرف می زنیم نه اس ام اس می زنیم از کجاش این حرفا رو درمیاره به این و اون میگه. استعداد داستان نویسی و تخیلش بدجوری حروم شده. 

.

هنوز ماه رمضون نیومده با عرض معذرت شکمم سفت شده. احتمال میدم به خاطر آنتی بیوتیکی باشه که می خورم. خیلی همه چی ام رو بهم ریخته. 

.

دیروز مامان اومده بود خونه مون. مرغ ترش پخته بودم. اولش که پختم گفتم : وای چه زیاد شد. همه اش اضافه میاد. وقتی سفره رو جمع کردم اندکی مونده بود. جمیعا خیلی خوردیم. مرغ ترش رو تو غذاهای شمالی دوست دارم. البته مرغ ترش خودم پز رو به دلایلی.

.

خانم خانما خیلی بهتره ولی آب شده بچه. آبریزش بینی هم اذیتش می کنه. نمی دونم این چرکی که از بینی اش میاد کی می خواد تموم بشه. البته خیلی کم شده ولی همچنان هست. 

.

به نظرم از پوشک گرفتن به مراحل خوبی رسیده. خودش میگه بریم دسشویی. و دیگه مدام لازم نیست من یادم باشه ببرمش. خودشم خیلی خوب نگه می داره. مثل خودمون که صبح تا ظهر دو بار میریم توالت، ایشونم همین طوره. این هفته رو خوب طی کنیم احتمال داره فرش رو بندازم. روفرشی ام رو کلا به فنا داده اینقدر جیش کرده. مبلمم چندجا جیش کرده. اونم باید بشورم. 

.

ماه رمضون با این مدیران کج و کوله و مسافت طولانی چیکار کنم؟ هی می خوان زنگ بزنن بگن بیا دفترمون. به خدا حالش رو ندارم تو این گرما. همینکه صبح بیام و ظهر برم خیلیه. خدا کمک کنه.


از جمعه ما داستان یبوست داریم! هم خودم هم دخترم. بخش وحشتناکش دیروز بود که واقعا اینقدر بچه بابت دفع گریه کرد، من اعصابم داغون شد. مامانم و بابامم همین طور. باباش خیلی بیقراری و گریه اش رو ندید. 

طوری شد که برا ادرار می رفتیم توالت ولی می ترسید برا مدفوعش بیاد تو توالت. اینگونه شد که بعد از کارگذاشتن شیاف گلیسیرین به تجویز پزشک، پنج بار تو شلوارش کار خرابی کرد. دیروز رو به نام " روز شستشوی شلوار" نامگذاری کردم. 

.

امروز رو روزه گرفتم چون اعتمادی به ماه دیدن یا ندیدنشون نداشتم. یه سال همینطوری یه روز روزه مون رو خراب کردن. بنابراین سحری که پخته بودم و آماده بود. پا شدم خوردم. 

.

گریه ای که می دونی بچه درد می کشه خیلی من رو اذیت می کنه. احتمالا همه همینطورن. دیروز خیلی اذیت شدم. بدیش هم این بود که نمی تونستم برم خونه و کلی کار داشتم. اینطوری آدم دردش دوبرابر میشه. 


اینقدر بعد از عیدی من و دخترم افتادیم رو دور مریضی که اعصاب ندارم. 

امروز میخواستم رسما سر به بیابون بذارم وقتی بابام زنگ زد گفت، دخترت یبوست گرفته و از صبح صدبار رفته توالت نتونسته و هی گریه می کنه. 

خدا کنه این آخریش باشه. دو سه ماه ما مریض نشیم. واقعا نمی کشم. اینقدر بیقراری کرده. 


با توصیه های دکتر دیروز و ترکیب تجربیات خودم و نت! بالاخره امروز روده ی دخترم تخلیه شد. 

ولی بیچاره شدیم. هم من هم دخترم هم مامانم هم بقیه. 

دیروز که رسیدم از اداره دخترم تو توالت بود و در حال دفع بود، جیغ می کشید. از ساعت 3/5 تا 5/5 بغلم بود راه میرفتم گریه می کرد. زبون روزه جونم دراومد. هم از راه رفتن هم از گریه هاش. کاملا عصبی شده بودم. گریه ام گرفته بود. خدا نصیب نکنه. 

ساعت 5/5 یه باد ازش خارج شد و یه پماد زدم، آروم شد. 

تا صبح روز بعد خوب بود، امروز صبح بیدار شد، صبحانه میل نداشت، ده دقیقه خوب بود بعد شروع کرد به خودش پیچیدن، و دل درد و گریه. تا دوازده و نیم گریه می کرد. از بغلمم پایین نمیومد. فقط بغل مامان میخواست. 

شماره موبایل دکتر دیروز رو از همکارا گرفتم، زنگ زدم صحبت کردیم، گفت : با همون شیاف حلش کنید. روزی دو تا کامل هم میشه بذارید. 

گذاشتم براش، و لیدوکائین زدم، یهو وسط گریه هاش گفت: مامان اه کردم. 

ناراحت بود اه کرده. گفتم هیچی نیست. نگران نباش. بدو رفتیم توالت، همین طور تخلیه می شد. بچه راحت شد. 

گریه اش تموم شد. بغلش کردم. یه چادر دورش گرفتم اومدیم بیرون. آروم شد ولی بازم بغل میخواست، تو چادر هم مدفوع کرد، باز بردم شستم. این دفعه لباسش رو دور پاش گرفتم بغل کردم، مدام میگفت بغل کن. دوباره گفت، اه کردم. 

اندازه چهار پنج بار شکمش کار کرد. بعد نیم ساعت راه بردن، خوابید. 

وسط گریه هاش دو سه تا قند دادم  با آب خورد، و یه لیوان آب عسل، جون نداشت بچه. 

بعد از یه ساعت بیدار شد، ماکارونی خورد و باز شکمش کار کرد. 

اینقدر بهم فشار اومد که خونریزی کردم. کاملا عصببیه. الان وقتش نیست. 

واقعا خدا قسمت نکنه همچین یبوستی. بیچاره شدیم. 


دیشب یه مطلب خوندم. نوشته بود مولانا می گه: 

تو که پشت سر من حرف زدی و از حرف زدن جلوی من ترسیدیف از من بنده که اینقدر ناتوانم ترسیدی و از خدا به اون عظمت نترسیدی، تو رو به خدا واگذار می کنم.

دیدم چه قشنگ تحلیل کرده حالا چه از مولانا باشه چه از کس دیگه.

.

یه جا سخنرانی گوش می دادم، میگفت: ترس از خدا که میگن اون ترسیه که از محبوبت داری و نگرانی بابت خطایی که می کنی خدا که محبوب توئه بهت نظر نکنه. وگرنه اون ترسی که فکر کنی آتیش بهت می ندازن نیست. 

.

یه مدتی تا قبل ازدواجم عرفان و کتابهای عرفانی و داستانهای خرقانی و منشش رو می خوندم. چه قدر دلم تنگ شده براشون. تا قبل بچه دار شدن هم همچنان می خوندمشون ولی این فاصله ی سه ساله خیلی زیاده و اذیتم می کنه. 

.

اگه می شد بری جایی زندگی کنی که خیلی با آدما ارتباط نداشته باشی عالی می شد. من از بچگی ام درونگرا بودم و از آدما خسته می شدم. کی می تونم از این شلوغی بزنم بیرون؟ یکی از اهدافم اینه که از دنیای شلوغ فعلی بکشم بیرون. خیلی خسته ام می کنه. 


الان بهترین خبر برای من اینه که مامان بگه: خانم خانما بدون درد و راحت دفع داشته!

الحمدا. این خبر خوب رو شنیدم الان. دیشب استرس داشتم که اذیت نشه دوباره.

دیروز به همکارم م کردم که چیکار کنم از توالت رفتن ترسیده. گفت: براش داستان تعریف کن که بچه درد داشت رفت دستشویی. دل دردش خوب شد.

دیروز براش تعریف کردم. بعد رفتیم جواب آزمایش بگیریم یه بچه عربده می کشید از درد. گفتم: ببین جیش و اه داشته نگه داشته دلش درد اومده الان میره دستشویی خوب میشه. داستان رو هم قبلش تعریف کرده بودم، حسابی متنبه شد. رفتیم خونه بدو بدو هی می رفت توالت! 

با اینکه از مدفوع کردنش بدش نمیومد ولی احساس می کنم موقع دفع یه کمی از مدفوعش هر روز می مونده و کامل تخلیه نمی شده. چون این چند روز خیلی دفعش زیاد بود. مال یه هفته ای نبود که نتونسته بود دفع کنه. 

آدم مادر میشه رو چه مسائلی باید تمرکز کنه!!!!!!!!!!:)))


به مامانم زنگ زدم. با دخترم حرف زدم. شاید بگم یک ماهه باهاش حرف نزدم. یه ماهه پشت سر هم مریضه و سیستمش بهم خورده. نمیاد تلفن حرف بزنه باهام.

روزم ساخته شد. 

با مامان رفته بود توالت و شکمش کار کرده بود. بعدش صبحانه خورده بود. 

خدا رو شکر. 

خدا جونم به حق این ماه عزیزت، هیچ کس مریض نشه. همه ی مریضها رو شفا بده. مخصوصا بچه ها. مخصوصا مادرا و پدرا. 


دیشب مادربزرگم تشنج کرده. نگرانشم تا سحر نخوابیدم. از خانم داداشم خواستم اگه می تونه دخترم رو نگه داره مامانم امروز بره پیش مادربزرگم. گفت من حرفی ندارم نگهش می دارم. الان مامان بیمارستان بود. 

حس کردم به خاطر بچه ی من اومده تهران و عذاب وجدان داشتم. می ترسیدم پس فردا یه چیزی بشه و مامان حسرت این روزا رو بخوره که نبوده بالای سر مادرش. البته اگه از خودگذشتگی خانم داداشم نبود و قبول نمی کرد دخترم رو نگه داره نمی شد کاری کرد. 

دیشب خاله ام(هم سن هستیم و دوستیم) اس ام اس داد که مدام تشنج می کنه. دعاش کن. گفتم: والعصر بخون. خدا داره ما رو امتحان می کنه که ببینه میگیم خدایا هر چی بهمون بدی خیر است و خوب راضی ام به رضای تو یا اینکه میگیم خدایا چرا مادر من. چرا من. 

اس ام اس داد: راضی ام به رضای خدا. 

دیشب قرآن باز کردم می خوندم آروم بشم اصلا آروم و قرار نداشتم توی تخت. آیه ی قشنگی اومد. مناسب حالم. با همچین مضمونی گفته بود خدا خودش می تونه همه چیز رو برگردونه.

درسته تا سحر خوابم نبرد ولی همین رو که خوندم تونستم دراز بکشم و بدون گریه کردن تا سحر فکر کنم و ثانیه ها رو بشمرم و امن یجیب بخونم و والعصر که آروم بشم. 

با اینکه خیلی دوستش دارم اصراری به زنده موندن تحت هر شرایطی رو ندارم و مدام میگم : خدایا هر آنچه که خیر است و صلاح برسون. راضی ام به رضات. فقط هوای مامانم و خاله ام رو داشته باش. بیست و شش سال پیش همینطوری پدرشون رو از دست دادن و الان خیلی فشار روشون هست. مدام خاطرات زنده میشه. خودت صلاح بنده هات رو می دونی. 


دکتر آخر شب بالاخره پیدا شد اومد بالای سر مادربزرگم، دایی ام دکتره و از عصر ساعت پنج تلاش می کردن دکتر پیدا کنن، آخر شب پیدا شد. 

انکالها یا در دسترس نبودن یا جواب نمی دادن. واقعا جامعه ی پزشکی مزخرفی داریم. 

دکتر گفت، اگه 24 ساعت اول ثابت باشه حالش و بدتر نشه، احتمال بهبودی زیاده. سه تا پنج روز هم طول می کشه که ه ی خون جذب بشه، بعدش معلوم میشه چه طوری خواهد شد. 

تا الان خدا رو شکر حالش بد نشده، امیدوارم این سه روز رو هم بگذرونه، بدتر نشه و ه خون داستان درست نکنه. 

پدربزرگم تو سن 50 سالگی سکته مغزی وحشتناکی داشت هشتم فروردین، وسط ماه رمضون، دهه هفتاد، بدترین روزای عمر ماها بود. الان مدام تصاویرش تو ذهنم بالا پایین میره. دلم برا مامان و خاله و دایی هام می سوزه که یاد اون روزان. تا چهارده اردیبهشت اون سال ما مردیم و زنده شدیم تا اینکه پدربزرگم فوت کرد. 



برای مادربزرگم دعا کنید. صبح بردنش اتاق عمل. سردرد شدید داشته. و دکتر به این نتسجه رسیده که دیگه نمی تونه ه رو جذب کنه باید جراحی بشه. از صبح من نمی دونستم الان فهمیدم.

خاله ام هی میگفت: بیا پیشم باش. 

می دونم جراحی به موقع است و به نفعشه ولی امیدوارم همه چی خوب پیش بره. تا الان ظاهرا جراحی خوب بوده. 



رفتارای خاله ام نگران کننده شده. انگار ده سال تو فشار عصبی بودن با مردی که مرد نیست الان داره میزنه بالا! 

رسما کارایی می کنه که حس می کنم دیوانه شده. بیش از حد بیقراره و به همه حرفای تند میزنه  و همه رو به بی رحمی متهم می کنه. مهار رفتارش از دستش در رفته. غذا نمی خوره. مدام گریه و بیقراری. اوضاعش جالب نیست. البته اینا سرمنشاش لوسی بیش از حد هم هست. اوایل لوسش کردن و بعد از اینکه پدرش فوت کرد و با مشکل ازدواجش هم مواجه شده همه دارن لوسش می کنن که اذیت نشه. 

.

مادربزرگم واکنش به نور داشته. دست و پا رو هم ت میده. حرف نمی زنه هنوز. یادم نیست نوشتم یا نه چهارشنبه عمل شد و ه ها رو خارج کردن. عمل فعلا خوب بوده. امیدوارم خوب بمونه. 


رئیسم سر یه کاری شروع کرد به داد زدن. من تا الان سکوت کرده بودم هر دفعه حرفی می زد. این دفعه گفتم: من کارم رو درست انجام دادم. اینکه فلانی ده روز خارج از کشور بوده به من ربطی نداره. من پیگیر کار بودم. 

بعد شروع کرد از خودش تعریف کردن که من حقوق به موقع میدم پس مدیر خوبی هستم. اگه به موقع حقوق ندم خوب نیستم. 

گفتم: کی بود من اومدم گفتم مزایای من رو قطع کردن. رسیدگی کردید؟ کدوم حقوق؟ 

گفت: یعنی چون مزایات قطع شده کار رو خوابوندی؟

گفتم: نه. ولی اینو گفتم که متوجه بشید کار خودتونم خیلی دقیق و درست نیست. پرداختی من ماه هاست قطع شده. و شما رسیدگی نکردید. 


بماند که کلی داد زد. ولی من یاد گرفتم بدون بغض کردن و ترسیدن وایسم تو چشمش نگاه کنم و نیمچه جوابی بدم. 

حالم ازش بهم خورد. آدمی که دو هفته پیش رفته پشت سر من حرف زده چه طور ادعای روزه بودن و نماز خوندن و مومن بودن و کار درست بودن می کنه. 

به حق این ماه عزیز از خدا می خوام خودش هر طور لایق این آدم هست باهاش رفتار کنه. 


یه صحنه تو فیلم برادرجان(یا جان برادر) خیلی به اسما دقت نمی کنم، نشون داد، یا دعوای خودمون افتادم، منیژه به حنیف گفت، یه روز هستی یه روز نیستی، یا مرد این خونه باش و همیشه باش، یا برو برای همیشه. 

قاطعیت چیز خوبیه. همین نجاتم داد. فهمیدن با هالو طرف نیستن. 


شب بیست و یکم اونقدر دلم شکسته بود که فقط موقع قرآن سرگرفتن گریه کردم. 

اصلا دلم آروم نمی شد. 

اون داد و بیدادی که رئیسمون کرده بود خیلی اذیتم کرده بود. یه حرفی هم همسر زده بود که بهمم ریخته بود.(به عواقب حرفاش اصلا فکر نمی کنه. گاهی یه حرفی می زنه که دل آدمو می سوزونه. بعد پشیمون میشه.) 

خلاصه انگار اون شب همه چی دست به دست هم داده بود من با دل سوخته احیا بگیرم. امیدوارم حالم خوب بشه. از لحاظ روحی بهم ریخته ام هنوز.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کیان تسمه دیاناپلاست ایمن ترافیک کالا dubbed-download1.parsablog.com زنان-زایمان تجهیزات پزشکی دل همیشه بهار در سایه او و خاندانش فروش اينترنتي باميلو 98music04