شب بیست و یکم اونقدر دلم شکسته بود که فقط موقع قرآن سرگرفتن گریه کردم.
اصلا دلم آروم نمی شد.
اون داد و بیدادی که رئیسمون کرده بود خیلی اذیتم کرده بود. یه حرفی هم همسر زده بود که بهمم ریخته بود.(به عواقب حرفاش اصلا فکر نمی کنه. گاهی یه حرفی می زنه که دل آدمو می سوزونه. بعد پشیمون میشه.)
خلاصه انگار اون شب همه چی دست به دست هم داده بود من با دل سوخته احیا بگیرم. امیدوارم حالم خوب بشه. از لحاظ روحی بهم ریخته ام هنوز.
درباره این سایت