من لباس پوشیدم، دخترم اومد دنبالم تو اتاق، گفت چرا لباس پوشیدی، گفتم دارم میرم بیرون، گفت، لباس منم بپوشون بریم. لباس پوشوندم، تمام وسایلم جمع کرده بودم، چند دقیقه هی اصرار کرد بریم بیرون، من نگهش داشتم شامشون تموم بشه. بیشتر نتونستم نگهش دارم که کلا سفره رو جمع کنن. به زور من رو کشوند بیرون، تا ما رو دیدن لباس پوشیده، ترسیدن. کلا به نجابت و خانمی و سکوتم مطمئن بودن. گفتن، کجا. گفتم، ما نمی مونیم. ممنون. دختره سلیطه گفت، برارم داره شام میخوره، کجا. چرا نیومدی شام بخوری.

چشماشم درونده بود، دست به کمر، طلبکار، 

گفتم، من احتیاجی به شام شما ندارم. جنابعالی غلط کردی اومدی خواستگاری اگه کلفت میخواستی. اومدی میگفتی کلفت میخوام، راهنمایی میکردم بری دهاتتون، کلفت بگیری، ماهی یک و نیمم حقوقش بدی نه که کلفت بگیری ماهی سه تومن حقوق بگیره بیاره. 

حالا وسط حرفام هی زر می زد. تو فلانی تو بهمان. تو اسلام گفتن نماز بخونید و خواهرشوهر جز بدید، راه ندید تو خونه تون و .

مهمل میبافت. 

چند بار گفتم، ساکت. بسه، پنج ساله حرف زیاد زدی، فحش دادی، سکوت کردم. حرف نزن. ساکت. 

هی مامانش و باباش گفتن، فاطمه ساکت، نگو، گفتم چرا نگم. اگه میزدید تو دهنش الان نمی گفتم، نزدید، لازمه من بگم. چه قدر تحمل کنم، چرا من پنج سال عذاب بکشم، شما من رو اذیت کنید، سکوت کنم، بعدشم بشینین پشت سرم حرف بزنید؟

به زور من رو بردی خونه ات، خواهرم اومده، ناهار و شام درست کرده، اومدی چپیدی تو اتاق بعدش میگی من خسته شدم از دست خانواده ات، تو که تحمل مهمون نداری، تو که بلد نیستی مهمون داری، غلط میکنی کسی دعوت می کنی. میخوای منت بذاری غلط میکنی محبت میکنی. 

گفت، من کلفتی کردم برات. 

گفتم، کی؟ هر روز از صبح تا شب سر کار بودی، ساعت نه میرسیدی، شام و آبمیوه ات آماده، کباب آماده، خونه ات تمیز، چه کلفتی کردی؟

دعوت نمی کردی. مامان و بابای من چه هیزم تری بهت فروخته بودن که گفتی چرا میان. مامان من از صبح میومد کارا رو می کرد، بد کرد؟

وسطش هی زر خودش رو میزد. داداشت پشت سرت فلان گفته. زبونت شش متره. شما فلان زاده ها فلانید، 

داداشم قلب درد گرفته از دستت، اینو که گفت، خندیدم، گفتم، آخی، آخی، طفلکی. 

بعدش گفت طلاق داداشم رو میگیرم ازت. 

داد زدم غلط میکنی. غلط میکنی. زندگی ما به تو ربطی نداره، آداب معاشرت بلدی مثلا؟ چرا تو همه چی فضولی میکنی؟ فضول به تو چه من چیکار می کنم، به تو چه تو خونه ی من چی هست چی نیست، فضول. 

یه دفعه هجوم آورد بزنه، منم به طرفش رفتم، دو تا محکم زدم سمت صورتش که اصلا متوجه نشدم خورد یا نه. نه لمس کردم نه دیدم. 

چندبار گفتن نگو، گفتم پنج ساله سکوت کردم، تحمل کردم، بسه. 

گفتم، جمع کن خودت رو، جمع کن. 

کم اورد، شروع کرد فحش دادن. هرچی فحش داد گفتم خودتی. کثافت خودتی، آشغال خودتی، عوضی خودتی، و

همسر داشت میمیرد. وسطش مامانش زد به گریه زاری، استاد تمارضه. همسر گفت، ببین مامانم رو گریه انداختی. گفتم اشکال نداره. یه ذره گریه کنه. هیچی نمیشه. این همه پنج سال من اذیت شدم، یه شب شما اذیت بشید. 

باباش اواخر اومد گفت، نه دیگه این زندگی، زندگی نیست، طلاق بگیرید، گفتم، ما جدا نمیشیم، همدیگه رو دوست داریم. به کسی ربطی نداره. شماها اذیت می کنید. من و همسر مشکل نداریم. 

این وسط همسر تند تند لباس می پوشید، ساکها رو میورد دم در، هی می گفت نگو. 

سوار ماشین باباش شدم بریم خونه ی خواهرش، باباش می گفت، چرا این طوری کردی، دلت خنک شد؟ همه رو ناراحت کردی، گفتم اشکال نداره، ناراحت بشید. پنج ساله من ناراحتم، من گریه می کنم، اذیتم می کنید بعدشم جلسه می ذارید پشت سرم حرف میزنید من که سکوت کردم میشم وحشی و بد و بی ادب، مریم میشه مهربون و خوب و طفلک. 

چند بار گفت، منم تکرار کردم، فقط من بسوزم؟ فقط کن ناراحت باشم؟ فقط من اذیت بشم؟

گفتم مریم از همون اول نقشه کشیده بود من رو بد کنه ما طلاق بگیریم، برگرده با داداشش زندگی کنه. (پارسال همین حرف رو به باباش زدم. گفت تو گذشت کن. خوب باش!) 

نکته ی مهم این بود که پنج ساله میگم این سلیطه حس می کرده همسر من شوهرشه و به جز رابطه ی . تمام کارای یه همسر رو داداشش انجام میداده. و من می گفتم ایشون از من بدش میاد، میخواد ما طلاق بگیریم، جمیعا می گفتن، نه، تو رو دوست داره!!!

وقتی گفت، از اول من مخالف ازدواجتون بودم، به همه گفتم، الانم طلاق داداشم رو میگیرم ازت، ،، یعنی تیر خلاص رو خودش به خودش زد.

بعد از اون فحاشی شروع شد. 


دلم برا پدرشوهر و مادرشوهر سوخت، ولی حقشون بود. واقعا من پنج سال له شدم و گفتم اذیت میشم و ازش طرفداری کردن، نصیحت کردن من رو و گفتن تقصیر توئه، دختر ما با محبته، تو بدی. همین دو هفته قبل عید، مادرش زنگ زد به مامانم گفت دخترت رو نصیحت کن. با دختر من صمیمی بشه!!! 

کلی هم بد و بیراه گفت راجع به اعتقادات من و مذهبی بودنم رو مسخره کرد. 

واقعیت اینه که کاملا یادم نیست دیگه چی گفتم، فقط وقتی شروع کرد به فحاشی فهمیدم شکست بدی خورده. یهو  نقاب مهربونی و خوبی اش رو کنار گذاشت. دستش برای همه رو شد. 

عملا کل خانواده اش رو به کثافت کشوند با این جملاتش.


همسر حالش بد بود. ولی تا دو سه کوچه اون ورتر رفتیم و رسیدیم خونه ی خواهر بزرگه، اصلا عصبی نبود. من گفتم بریم تو ماشین، داد و بیداد می کنه، انگار نه انگار دعوای سختی داشتیم، حتی میتونم بگم خوشحال بود!!! 

من اینقدر فشارم پایین و حالم بد بود، داشتم یخ میزدم، تا صبح هم زیر پتو لرزیدم، گرم نشدم، خواب هم نداشتم، جفتمون بیدار بودیم. 

ولی حقیقتا فرداش همسر شنگول بود به جای خوشحال. خیلی تعجب کردم. 

ده جا عید دیدنی رفتیم. کلی خندیدیم، خوش گذروندیم. همسر لحظه به لحظه خوشحال تر و شنگول تر میشد! حسم این بود که توان نداشته به خانواده اش بگه، غیر منطقی حرف می زنید. الان بهانه داره. یا حداقل حرفای خواهره رو آتو گرفته و از زبون من کلی حرف زده. 

حماقت خودشون که فکر کردن میتونن با اعمال فشار روی من، میتونن کارشون رو پیش ببرن، و منم گاوم، یا آتو دارم دستشون یا هرچی، هی فشار رو بیشتر می کردن. 

عملا چهار نفر به یه نفر کرده بودن. ولی کم نیوردم. 

یه قطره اشک هم نریختم. جای اشک نبود. یه بار باید طومارشون رو می پیچیدم. 

فردا تا شب ننه رو ندید، شب رفتیم ماشین باباش رو بگیریم بریم عید دیدنی، باباش اومد دست داد، مامانش یه سلام کرد رفت پسرش رو ماچ کرد. فردا شبش دایی اش اونجا بود، همسر گفت بیا ببینیمشون. رفتیم، مامانش عینهو موش شده بود. همیشه من رو جر می داد. 

هنوز نتایج معلوم نیست در مورد سلیطه خانم، و مادر و پدر، همسر ولی خوشحاله! 






مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Rachel فنی یار وبلاگ اهالی خط مقدم :)) Megan اجاره مسکونی زعفرانیه رها ماهرو Ted خرید اینترنتی انار دون کن ASIAN