دیشب مادربزرگم تشنج کرده. نگرانشم تا سحر نخوابیدم. از خانم داداشم خواستم اگه می تونه دخترم رو نگه داره مامانم امروز بره پیش مادربزرگم. گفت من حرفی ندارم نگهش می دارم. الان مامان بیمارستان بود. 

حس کردم به خاطر بچه ی من اومده تهران و عذاب وجدان داشتم. می ترسیدم پس فردا یه چیزی بشه و مامان حسرت این روزا رو بخوره که نبوده بالای سر مادرش. البته اگه از خودگذشتگی خانم داداشم نبود و قبول نمی کرد دخترم رو نگه داره نمی شد کاری کرد. 

دیشب خاله ام(هم سن هستیم و دوستیم) اس ام اس داد که مدام تشنج می کنه. دعاش کن. گفتم: والعصر بخون. خدا داره ما رو امتحان می کنه که ببینه میگیم خدایا هر چی بهمون بدی خیر است و خوب راضی ام به رضای تو یا اینکه میگیم خدایا چرا مادر من. چرا من. 

اس ام اس داد: راضی ام به رضای خدا. 

دیشب قرآن باز کردم می خوندم آروم بشم اصلا آروم و قرار نداشتم توی تخت. آیه ی قشنگی اومد. مناسب حالم. با همچین مضمونی گفته بود خدا خودش می تونه همه چیز رو برگردونه.

درسته تا سحر خوابم نبرد ولی همین رو که خوندم تونستم دراز بکشم و بدون گریه کردن تا سحر فکر کنم و ثانیه ها رو بشمرم و امن یجیب بخونم و والعصر که آروم بشم. 

با اینکه خیلی دوستش دارم اصراری به زنده موندن تحت هر شرایطی رو ندارم و مدام میگم : خدایا هر آنچه که خیر است و صلاح برسون. راضی ام به رضات. فقط هوای مامانم و خاله ام رو داشته باش. بیست و شش سال پیش همینطوری پدرشون رو از دست دادن و الان خیلی فشار روشون هست. مدام خاطرات زنده میشه. خودت صلاح بنده هات رو می دونی. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خاطرات یک شلخته Ray Paula خرس خوابالو هیمو Catherine حورا چت|چت روم حورا|حورا چت اصلي|حورا گپ حامیان پروفسور قربانعلی اسدی دوره مدیریت MBA و DBA و دیجیتال مارکتینگ درسنامه صدرا | sadra dars