پنج ساله ما جایی میخوایم بریم، مادرش بدو بدو میره بغل پسرش میشینه، میگه، من مادرشم باید بشینم بغل پسرم.
این دفعه بالاخره بعد از پنج سال فهمیدن پسرشون ازدواج کرده زن داره. داشتیم می رفتیم بیرون، مادرش گفت، دل آرام بیا جلو پیش فلانی بشین!
دقیقا پنج ساله به همسر میگم، خانواده ات نمیدونن تو زن داری، اگه می دونستن هر پنجشنبه جمعه هر تعطیلی صدات نمی کردن تنها بری اونجا.
خوشحالم فهمیدن بالاخره.
درباره این سایت