دیشب یه مطلب خوندم. نوشته بود مولانا می گه: 

تو که پشت سر من حرف زدی و از حرف زدن جلوی من ترسیدیف از من بنده که اینقدر ناتوانم ترسیدی و از خدا به اون عظمت نترسیدی، تو رو به خدا واگذار می کنم.

دیدم چه قشنگ تحلیل کرده حالا چه از مولانا باشه چه از کس دیگه.

.

یه جا سخنرانی گوش می دادم، میگفت: ترس از خدا که میگن اون ترسیه که از محبوبت داری و نگرانی بابت خطایی که می کنی خدا که محبوب توئه بهت نظر نکنه. وگرنه اون ترسی که فکر کنی آتیش بهت می ندازن نیست. 

.

یه مدتی تا قبل ازدواجم عرفان و کتابهای عرفانی و داستانهای خرقانی و منشش رو می خوندم. چه قدر دلم تنگ شده براشون. تا قبل بچه دار شدن هم همچنان می خوندمشون ولی این فاصله ی سه ساله خیلی زیاده و اذیتم می کنه. 

.

اگه می شد بری جایی زندگی کنی که خیلی با آدما ارتباط نداشته باشی عالی می شد. من از بچگی ام درونگرا بودم و از آدما خسته می شدم. کی می تونم از این شلوغی بزنم بیرون؟ یکی از اهدافم اینه که از دنیای شلوغ فعلی بکشم بیرون. خیلی خسته ام می کنه. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خدمات کامپیوتری و چاپ کلش آو کلنز مارکت دانلود کتاب montanet Kassandra سیمرغ پلاس سیمرغ رایانه خاطره .يادرگاري .دلنوشته